سبد خرید شما خالی است.

ملاقات با دوستم

DWQA Questionsدسته بندی: حرف خودمونیملاقات با دوستم
نیما پیری عضو سایت پرسیده شده در 2 سال پیش
امروز دوستم بهم زنگ زد و بعد از احوال پرسی های معمول گفت بیا بیرون ببینمت میخوام باهات صحبت کنم
منم بعد از اینکه به برنامه امروزم یه نگاهی انداختم و سنجیدم که می تونم برم یا نه، اوکی رو دادم
تو راه رفت به سمت مقصد که یه پارکیه که پاتوق همیشگیمونه و میشینیم و میگیم و میخندیم اونجا یه موزیک بیکلام پلی کردم و انگاری یه جور متفاوتی داشتم به دنیای اطرافم نگاه میکردم و از این رنگ برگ ها در این فصل، هوای نه آنچنان سرد و نه گرم
و… لذت میبردم
دوستم رو دیدم که از اون گوشه پارک اومد و سلام و احوال پرسی و خلاصه خوش و بش
هر دوی ما خداروشکر طالب رسیدن به موفقیت در زندگی هستیم و از این بابت هم خیلی خوشحالم که هم مسیریم کلی راجع به رسیدن به موفقیت و حل کردن چالشها با هم صحبت کردیم و به نظرم میومد دوستم حرفهای متفاوتی میزد و تغییر کرده بود
تو اون هوای نسبتا سرد من حواسم جمع صحبتاش بود و انگاری این صحبتها داشت یه آتیش شوقی رو در دلم روشن میکرد و به وجودم گرما میبخشید
بعد از یه مدتی که با هم صحبت کردیم با هم دست دادیم و با خداحافظی از هم از پارک همیشگی خارج شدیم
همیشگی
راستی این واژه چقدر واسه خیلی هامون آشناست
همون پاتوق همیشگی، همون موزیک ها و خواننده های همیشگی، رستوران و کافه رفتن و سفارش دادن همون همیشگی، همون آدم همیشگی با همون اخلاقها و عادتهای همیشگی
بس نیست این همه همیشگی که پشت سر هم ردیف میکنیم و همون آدم همیشگی؟
این اولین نکته از حرف های دوستم بود که در گوشم زنگ زد
الان که تو اتاقم نشستم و دارم به اون دیالوگ ها فکر میکنم و زندگی خودم رو یه وارسی میکنم میبینم که راست میگه و این عمیق فکر کردن به حرفهاش مهر تاییدی میزنه بر اینکه واقعا تغییر کرده و یه آدم دیگه شده با خودم گفتم آره واقعا تا کی همیشگی؟
تا کی همون آدم قبلی ولی با یه هدفها یا درخواست های جدید؟

پیش چشمت داشتی شیشه کبود/زان سبب عالم کبودت می نمود

                                                                  گرنه کوری این کبودی دان زخویش خویش را بدگو مگو کس را تو بیش

این شعر از مولانا هم از اون حرف هایی بود که لابه لای حرفهای دوستم بدجوری منو تکون داد و بیشتر به فکر فرو برد
نکنه به قول مولانا من یه شیشه کبود رو جلوی چشمم زدم و دارم دنیا رو تار و سیاه میبینم و آنچنان که باید خودم رو تغییر ندادم و یه آدم جدید نشدم تا بتونم نتایج جدید رو رقم بزنم؟
واااای خدای من
درونم عجب آشوبیه
از اون حالتا که به نظر میاد از دل این آشوب و ویرانیها آبادانی بیرون میاد
حلاجی کردن حرفهای دوستم و سبک سنگین کردنشون و ترکیبش با یه حرف خیلی قشنگ از انیشتین که واسه خودم همیشه تکرارش میکنم که میگه
دیوانه کسی است که همان کارهای همیشگی را انجام می دهد ولی منتظر نتایج همیشگیست
وقتی این حرف رو با حرفهای دوستم ترکیب کردم به خودم یه تعهد دادم
یه تعهدی همراه با ایمان که دیگه اون همیشگی نباشم، که بیام و اون شیشه کبود رو از جلو چشمام بردارم، که لیاقتی که خدا در وجودم نهاده رو به منصه ظهور بزارم و در وجودم هی پرنگ تر و پرنگ ترش کنم

دفترم رو آوردم و روی یه برگه نوشتم

من….. هستم و پای آرزوهام میمونم

                                                                                              همه چیز از پاییز1400شروع شد . . .